فریاد سکوت

اجتماعی

فریاد سکوت

اجتماعی

آفتابی

لباس لحظه ها پاک است میان آفتاب هشتم دی طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز...

مثل هیچ کس

 

 

مثِ اون مهمون خوبی که میاد آخر هفته 

                                     مثِ اون حرفی که از یاد دل و پنجره رفته.... 

برو...

این همه بهونه گیری واسه چیه؟ 

دارم نابودش میکنم کم کم 

چرا ته دلمو نمیتونی بخونی آخه؟ 

آره ؛یه روزی میخواستمت شدید 

کاری کردی که عشقتو کشتم توو خودم! 

حالا جامون عوض شده 

تو هی میای دنبالم و من فرار میکنم ازت 

من نمیخواستم اینجوری شه 

کاش بدونی که دیگه نمیخوامت 

درسته که عذاب میکشم و تو رو هم عذاب میدم 

ولی باور کن میخوام ازم دور شی 

میخوام منو از ذهنت پاک کنی واسه همیشه 

نمیخوام بیشتر از این اسیرم شی 

به جوون اونی که دوسش داری و عاشقشی  

میخوام بری .................. 

برو............................................ 

برو.............................................. 

برو.....................................!!! 

آیا

شماره ها

از ضرب و جمع و تفریق

در هیچ و هیچ ها

آید پدید؟

 

نه!

هرگز ندیده ام

از بی شماره  برخورد

در برگ های خزانی به دست باد

حتی

نقشی شود پدید

از یک درخت 

.........................

دیر است؛ نیامده ای

تا شاید آمده باشی

آمده باشی

و این میز و صندلی ها را با خود به خانه ببری!

و روبروی کسی بنشینی که حرفهای تورا  و

ترا خوب بفهمد...

اما تو

هرگز او و حرفهای او را نمی دانی

و این همان

داستان همیشگی است....!

پدیدار

پارک شدم میان تو و سرما ؛

 

از تو بالا رفتم تا خودم را روی پاهایت گارانتی کنم! 

 

و 

تو 

رنجیدی!!! 

 

بخواب؛ تَرک تو وقتی که چشمانت پیدا نیست 

                                                           ....آسانتر است.

زندگی

زندگی
به گیره ای می ماند
که گاهی مرا به بند رخت دنیا وصل می کند و
گاهی ...