فریاد سکوت

اجتماعی

فریاد سکوت

اجتماعی

منو میگی؟....

مرا که سر انداخت

قطره آبی رفته بود دریا کودکی بیاورد

آورد

مرا که سر انداخت

بانو سر زا رفته بود باران بیاورد

دریا را که آینه بست

باران آمد بانو نیامد

گفتی که ناف لیلی از این بود

از اینکه لابه لای ردیف های ساکت آبی رنگ

اجاق نازک لیلی را کور کرده بود

گفتم

مرا که شکافت

کوچکتر از کودکیم

دوباره سر انداخت

در لابه لای ردیف های ساکت آبی رنگ

آنوقت ها...

نه به دریا رفته بود

نه به ساحل

پا روی عصرهای نیامده در باد

آن وقت ها کنار ساحل

کنار درخت کوچک به

کلبه ای به سبک بهار دیده بودم

زنی مو بلوطی را و

کودکی

دوباره که آمدم

کودک به دریا رفته بود

کلبه ای لبریز خوابهای زمستانی بود و

زنی سپید موی

که روی شن های مرطوب ساحل

با خطی شکسته

نوشته بود قایق

و گریسته بود

و مدتی گریسته بودم

و بعد که مدتی گریسته بودم

دیدم

که درخت کوچک به را

به تر دیدم

آیینه پرچین

در چشم هایم ریخت شب، با سایه اش سنگین

با من چه خواهد کرد این دیوانه ی دیرین؟

خالی شدم از آسمان، دیگر نخواهم برد

راهی به سوی خلوت رویایی پروین

نادیدنی ها دیده ام در چارسوی خویش

ناگفتنی ها خوانده ام زین پرده ی چرکین

دیگر صدایم سوخت، حتی چشمهایم سوخت

تصویر من افتاد در آیینه ای پُرچین

چون پت پتِ فانوس می لرزم به پای خویش

ای شب

وا مانده ام، من نیستم اینی که می بینی

انگار مثل سایه ام من، سایه ای چوبین

در چشمهایم نیست رنگ آرزوهایم

در دستهایم نیست دیگر چشم فردا بین

! چه می خواهی ز من با سایه ات سنگین؟

آفتابی

لباس لحظه ها پاک است میان آفتاب هشتم دی طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز...