فریاد سکوت

اجتماعی

فریاد سکوت

اجتماعی

باران

 

باران 

اون وقتا وقتی بارون می بارید اولین چیزی که یادم می افتاد شعر باز باران با ترانه بود 

اما حالا تنها چیزی که یادم نمی یاد همین شعره اصلا یادم رفته ادامش چی بود........... 

حالا وقتی بارون میاد یاد تنهایی و تنهایی و بازم تنهایی که یاده من می افته  

بارون یادم می کنه  یادم می کنه که با هم بباریم اونم مثل من دیگه دوست نداره  

تنها بباره و برا باریدن کی بهتر از من ........ 

حالا وقتی بارون می باره یاده بارون می افتم یاده لحظه ای که با هم می باریم  

اون رو کویره تشنه و من رو گونه هایه تشنه ام...............................................

دیالوگ

من عاشق اون دیالوگم که پدر ژپتو به پینوکیو گفت: 

چوبی بمون , آدمها سنگی اند , دنیایشان قشنگ نیست 

اصلا بحث جدایی نیست....

کلید زیر فرش است
گلها را هم آب داده ام
می روم تا آخر چیزهایی که پدر می گفت
زود بر می گردم
حالا به روی آینه نیاور
که آمدی یا نه
اصلآ بحث جدایی نیست
اینکه باران سهم ماست را
روی دیوار نوشته بود
بحث جدائیست
حالا خدا زیاد کند
شامت را که نیست خوردی
قدمهایت را آهسته بردار
با سرت که بالا گرفته ای
تا نبودن من که هضم می شود
کلید را یادت نرود
جایت را هم در صفحه دوم آلبوم قدیمی انداخته ام
مادر بزرگ را ببوس
شب بخیر

...

از پنجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره
غروب را به دیـــوار کودکـــی ام تماشا می کنــــم
بیـــــــــــــهوده بــــــــود ، بیـــــــــــهوده بــــــــود
این دیــــوار ، روی درهــای باغ ســـــبز فـرو ریخت

منو میگی؟....

مرا که سر انداخت

قطره آبی رفته بود دریا کودکی بیاورد

آورد

مرا که سر انداخت

بانو سر زا رفته بود باران بیاورد

دریا را که آینه بست

باران آمد بانو نیامد

گفتی که ناف لیلی از این بود

از اینکه لابه لای ردیف های ساکت آبی رنگ

اجاق نازک لیلی را کور کرده بود

گفتم

مرا که شکافت

کوچکتر از کودکیم

دوباره سر انداخت

در لابه لای ردیف های ساکت آبی رنگ

آنوقت ها...

نه به دریا رفته بود

نه به ساحل

پا روی عصرهای نیامده در باد

آن وقت ها کنار ساحل

کنار درخت کوچک به

کلبه ای به سبک بهار دیده بودم

زنی مو بلوطی را و

کودکی

دوباره که آمدم

کودک به دریا رفته بود

کلبه ای لبریز خوابهای زمستانی بود و

زنی سپید موی

که روی شن های مرطوب ساحل

با خطی شکسته

نوشته بود قایق

و گریسته بود

و مدتی گریسته بودم

و بعد که مدتی گریسته بودم

دیدم

که درخت کوچک به را

به تر دیدم

آیینه پرچین

در چشم هایم ریخت شب، با سایه اش سنگین

با من چه خواهد کرد این دیوانه ی دیرین؟

خالی شدم از آسمان، دیگر نخواهم برد

راهی به سوی خلوت رویایی پروین

نادیدنی ها دیده ام در چارسوی خویش

ناگفتنی ها خوانده ام زین پرده ی چرکین

دیگر صدایم سوخت، حتی چشمهایم سوخت

تصویر من افتاد در آیینه ای پُرچین

چون پت پتِ فانوس می لرزم به پای خویش

ای شب

وا مانده ام، من نیستم اینی که می بینی

انگار مثل سایه ام من، سایه ای چوبین

در چشمهایم نیست رنگ آرزوهایم

در دستهایم نیست دیگر چشم فردا بین

! چه می خواهی ز من با سایه ات سنگین؟